فانوس

بهترینهاااا

تو آشناترین برای من بودی و تنها باده عشقم که از جام نگاهت سیراب می شدم،دریغ که در یک غروب بی انتها بار سفر بستی و رفتی.

خاطراتمان را در کوله بارت گذاشتی و عزم سفر کردی.هر چه نگاهت کردم،هر چه صدایت کردم،هر چه فریاد کشیدم،هر چه بر سر و سینه کوفتم و نامت را با هزار آرزو بر زبان آوردم،خاموش نگاهم کردی و رفتی...

آن روز غنچه های بغض در گلویم شکفت و آسمان ابری چشمانم بارانی شد.

آن روز پر زدی و رفتی و پیش از آن که تو را ببویم در میان نگاه مبهوتم پرپر شدی.و غمی به وسعت دریا در وجودم طوفانی شد.

شاید یک روز وقتی که من تنها در دشت غروب آفتاب را تماشا کنم،از پشت

تپه ها با یک سبد پر از یاس و نرگس پیدا شوی.بیایی و به سبزه های دشت،شوق شکفتن دهی.من هر شب دعا می کنم که تو هر چه زودتر از مهمانی فرشتگان خدا بازگردی.

من هر روز صدای گام هایت را می شنوم که از آسمان ها می آیی،

و در محراب گلها،نماز صداقت می خوانی.و میبینم اطلس ها و مریم ها را که در این نماز به معصومیت اشکهای تو اقتدا می کنند.

ای کاش بیایی،نه برای پرندگان رها شده از قفس غربت

بلکه برای دل تنها و عریان من!  کاش بیایی...

 




نوشته شده در یک شنبه 14 اسفند 1390برچسب:,ساعت 15:37 توسط هانی| |


Power By: LoxBlog.Com